۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

دختر زشت( مهدی سهیلی)

خدایا بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند این دختر چه زشت است
کدامین مرد او را می پسندد
دریغا دختری بی سرنوشت است

چو در آیینه بینم روی خود را
در آید از درم غم با سپاهی
سیه روزی نصیبم کردی اما
نبخشیدی مرا چشم سیاهی

به هر جا پا نهم از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم
یکی در حلقه گیسوی من نیست

مرا دل هست اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
به من حال پریشان دادی اما
سر زلف پریشانی ندادی

به هر جا ماهرویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به درگاه تو نالیدم به زاری

چو رخ پوشم ز بزم خوبرویان
همه گویند او مردم گریز است
نمی دانند زین درد گرانبار
فضای سینه من ناله خیز است

به هرجا هم گنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
ز شرم روی نا زیبا در آ جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود

چو مادر بیندم در خلوت غم
ز راه مهربانی می نوازد
ولی چشم غم آلودش گواه است
که در اندوه دختر می گدازد

به بام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم نا آشنایم
نه آهنگی مرا تا نغمه خوانم
نه روشن دیده ای تا پر گشایم

خدایا بشکن این آیینه ها را
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم

خداوندا خطا گفتم ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه رویی ناخوشایند
دلی روشن تر از آیینه دادی

مرا صورت پرستان خوار دارند
ولی سیرت پرستان می ستایند
به بزم پاک جانان چون نهم پای
در دل را به رویم می گشایند

میان سیرت و صورت خدایا
دل زیبا به از رخسار زیباست
به پاس سیرت زیبا کریما
دلم بر زشتی صورت شکیباست

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

دنیــا دار مکافــات است!!!

بسم الله الرحمن الرحیم

«کل نفس بما کسبت رهینة»
دنیــا دار مکافــات است!!!
حمد بی حـد آن خدای کاین جهان
خلق بنمـود است برای ِانس وجان

لیک انســــان از میـان جمــع ُکــل
او سر آمد شد به خلقت همچوُگل

آنچه انسان را جدا زحیـوان ُکند
روح انسانی است کورا جان ُکند

بعد ازآن عقل است کوسرمایه اش
کوآن فزون باشد زحیـوان مــایه اش

هم شعور واختیــــارِ این بشــر
امتیــــازِ اوزحیــوان برُشمـــر

ُکلّ اجزای بدن پیوستــــه است
هریکی با دیگری هم بسته است

جمله اعضای بدن را برشمار
لیک قلبت را در آن آئینه دار

قلب انســـان از برای معــرفت
هست اورا جایــــــگاه سلطنت


جایگاه عشق وایمان ، است دل
خانۀ انوار سبحـــان است دل

یا محل کین وطغیـــان است دل
یا که جای کفر وشیطان است دل

قلب حیــوان را نباشد این خصــــال
حب وبغض وکین ورحمت هم جمال

قلب خودرا از سیاهی دور دار
از فـــروغ ذات حـق پر نـور دار

آنچه بر انسان فزون بار است آن
حمــــل تکلیفِ امانت را بـــدان

این فضا یل خاص هرانسا ن بود
هر کرا نبود همان حیوان بــــود


جسم خودرا َکپــّــۀ خاکی بدان
روح خودرا هستی پاکی بدان

عقل کو تدبیر خیر وشرکنــد
از شعورت فهم ودانش بَرکند

قلب را کو منزلت عالـی بود
باید آن ازغیر حق خالــی بود

حب الله وپیــــامبر بایـــــدش
دل به ذکر حق همی آسایدش

انتخاب وا ختیارت را ببین
هم به دنیا کاربند وهم به دین

ای بشر بشمار این داد خـــدا
بهره گیرازآنچه فرمودت عطا

فوق اینها در همه عصر وزمان
بــهر تو آمد همــی پیغــــمبران

هر یکی از آن رسولان خــدا
بر بشـر بود ه امام ومقتـــدی

با کتاب ومعجزات وقول حق
هرزمان با خلق دادند این سبق

بوده اند هادی برای مردمـــان
تا دگر حجت نماند بهر شــان


جمــله اسباب هدایت بهـــر تو
عقــل وآزادی وحکمت بهر تو

حال خود دانی وکارت را همــه
سرنــوشت وروزگارت را همــه

درزمین نقش خو دت رابرشمــار
بهرهرکاری، توخود مسئـول دار


حق تعالی آنکه تقـدیرت سـرشت
هرعمل را آنچـــه بنمودی نوشت

کل خیـروشـرخدا ایجاد کـــرد
اختیــارش بر بشـر بنیــاد کــرد

خلقت هرخیروشر کار خدا است
فـعل آن با اختیــار بنده هـا است

هر عمل از خیر وشر دراین جهان
بیگمـــان پا داش آن بینی چنــــان

گفتـه آ مـــد در کــــلام الله ودیـن
«نفس انسان درعمل باشد رهین »

گوش می دار از زبان مولوی
در کتــــــاب مثـــنوی معنــــوی :

«این جهان کوه است وفعل ما صدا»
«ســـوی مـــا آید نــــدا اند ر نـــــدا»

«از مــــکافات عمل غافل مشـــو»
«گنــدم ازگندم بروید َجو زَجــــو»

گـوش میدارای عزیزم هر زمـــان
خـــلق خیر وشر بـود از امتحــان

امر حق بر خیر می باشد مـــدام
نــهی ان از کـار شر ختم کــلام

هر عمل گر می کنی از خیر وشر
ای«عزیز» مسئو ل باشی باخبــر !
ادبیـــــات - نظــمی
نوشته شده توسط محمد عزیز (عزیزی)
چهارشنبه ، 18 فروردين 1389